«منتصر» داستان زندگی سربازان امام خمینی(ره) در لبنان است؛ سربازانی که گمناماند و بیآنکه امام(ره) را ببینند، دلبسته او شدهاند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «منتصر»، شامل خاطراتی از محمدحسین جونی، از رزمندگان مقاومت لبنان به کوشش یوسف سرشار ترجمه و از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این اثر که گفته میشود الهام گرفته از خاطرات شهدای دفاع مقدس نوشته شده، به زندگی این شهید بزرگوار از دوران کودکی تا شهادت به روایت خانواده و همرزمان شهید میپردازد. غیدا ماجد، نویسنده این اثر، با زبانی ساده و داستانگونه تلاش کرده تا ویژگیهای اخلاقی شهید جونی را در کلام دیگران روایت کند.
شهید جونی در خانوادهای علاقهمند به اهل بیت(ع) و دلبسته به انقلاب اسلامی متولد و بزرگ میشود. پدر و مادر شهید در ابتدای زندگی با هم عهد بستند تا خانوادهای بسازند که در سایه ولایت و محبت امام خمینی(ره) زندگی کنند.
شهید جونی در عین اینکه امکان تدریس در مقطع دکتری در یکی از دانشگاههای انگلستان برایش فراهم بود، انتخاب خود را تغییر داد و به جبهه مقاومت پیوست.
در ادامه میتوانید بخشهایی از خاطرات نقل شده در این کتاب را بخوانید:
حاج حسین جونی؛ پدر شهید
نمیتوانستم اتفاقاتی را که اطراف من رخ میداد ببینم. هر وقت که تلاش میکردم دزدکی نگاهی به اطراف بیندازم، آن کیسهای که روی سر من کشیده شده بود مانع این کار میشد. فقط آن کیسه نبود که من را اذیت میکرد و نه حتی دستانم که پشت سرم بسته شده بود، بلکه بدتر از آن دو، صدای آن بازپرس اسرائیلی بود که وقتی من را به یکی از مراکز بازجویی در شهر صور منتقل کردند، بعد از برداشتن کیسه از روی سرم، داشت از من بازجویی میکرد.
قبل از اینکه صدای آن بازجوی مزاحم را بشنوم و چهره کریهش را ببینم، آخرین صحنهای که دیده بودم خانة خانوادگیام در عباسیه بود. سربازان اسرائیلی شروع کرده بودند به گشتن تمام زوایای آن خانه و در اثنای تفتیش به اتاق خواب من رسیدند و در آنجا تعدادی از جزواتی را پیدا کردند که در آن زمان سفارت ایران در بیروت آنها را توزیع کرده بود. در آن جزوات حقیقت رژیم غاصب صهیونیستی فاش شده بود. و این جزوات بهانهای شد برای اینکه من را دستگیر کنند.
در آن روزها حال من شبیه حال تعداد زیادی از مردم و دانشآموزانی بود که به جرم تأثیر پذیرفتن از انقلاب امام خمینی (قدس سره) و تلاششان برای نشر فکر و فرهنگ انقلاب در لبنان، که باعث ترس و وحشت اسرائیلیها شده بود، دستگیر شده بودند. چون اسرائیلیها فهمیده بودند که عموم مردم جنوب لبنان و خصوصاً آن نسل رو به رشد تصمیم دارند در مقابل آنها بایستند و تسلیم آنها نشوند.
در اثنای بازپرسی، تلاش کردم، با وجود تمام فشارها و تهدیدها، اعتراف نکنم به اینکه من به صورت مخفیانه در توزیع آن جزوات مشارکت داشتهام، و بلکه هرگونه مشارکت خود را در فعالیتهای «خصمانه» علیه اسرائیلیها، آنطور که اسرائیلیها روی اینگونه فعالیتها اسم گذاشته بودند، نفی کنم. با این کار میخواستم مانع اسیر ماندنم پیش آنها بشوم و خیلی سریع بتوانم برگردم برای کامل کردن فعالیتهایم. از بین تمامی سؤالات زیادی که از من پرسیدند سؤالی را به یاد میآورم از واقعیت داشتن انتساب من به یکی از مجموعههای اسلامی که در لبنان ضد اسرائیل فعالیت میکرد. بازپرس به زبان عربی عامیانه از من پرسید: «آیا تو به ’اتحادیه دانشجویان مسلمان‘ وصلی؟»
با قاطعیت به او جواب دادم: «خیر. من هیچ نسبت و ارتباطی با این اتحادیه و هیچکدام از اتحادیههای دیگر و جاهای مشابه این ندارم.»
با تحکم گفت: «پس چرا این کتابها پیش تو هست؟!»
در آن اثنا که داشت در کلامش زیادهگویی میکرد و سؤالاتش را کش میداد که من را گیر بیندازد، از بین آن کتابهایی که آنها مصادره کرده بودند، ناگهان نگاهم افتاد به کتاب نظریه مارکسیسم. مثل کسی که انگار راه فراری پیدا کرده باشد، به او جواب دادم: «من یک انسان بافرهنگ هستم و کتابهای مختلفی را مطالعه میکنم. ببین! مثلاً به این کتاب نگاه کن! این کتاب در محتوایش با شما کاری ندارد و هیچ اعتراضی به شما نمیکند. پس بگویید ببینم چه اشکالی دارد که من این کتاب را بخوانم؟!»
ـ بسیار خوب. پس به من بگو ببینم، تو چطور به این کتاب دست پیدا کردی؟!
ـ این کتاب در تمام مراکز فروش روزنامه و مجلات در شهر صور پیدا میشود و در دسترس همه هست.
زمانی که به نتیجة دلخواهش نرسید، بدون اینکه از من درباره چیز دیگری سؤال کند، مرا آزاد کرد. مطمئن شدم که آنها چیزی درباره بقیه فعالیتهای من و بعضی دیگر از برادرها نمیدانند؛ مثلاً آن فعالیتهایی که آن زمان ما تحت عنوان «جوانان مؤمن» داشتیم.
پنج سال از این حادثه گذشت، تا اینکه تصمیم به ازدواج با حاجیه خانم رنا گرفتم. او از یاران امام خمینی، قدس سره، و همچنین از پیروان فکر و راه امام بود. با هم عهد کردیم خانوادهای بسازیم که آن خانواده در سایه ولایت و محبت امام زندگی کند و اینکه فرزندانی تربیت کنیم که بسیار مقاوم و قوی باشند و عشق و سلاحشان را برای در هم کوبیدن دشمن و بیرون کردنش از سرزمینمان به همراه داشته باشند. ...
***
شیخ مصطفی، از همرزمان شهید در جنگ 2006
محمد من را به یاد قاسم بن الحسن، علیهماالسلام، انداخت. وقتی که خودش را انداخته بود به پای عمویش و پایش را میبوسید و از او خواهش میکرد که به او اجازه بدهد تا برای جنگ با دشمنان عازم میدان بشود.
روز چهارم آب (ماه آگوست)، شبهنگام، صدای یکی از فرماندهان نظامی از بیسیم بلند شد که از ما میخواست آمادگی خودمان را به بالاترین درجه ممکن برسانیم. اسرائیلیها از طریق دریا اقدام کرده بودند به پیاده کردن نیرو در ساحل صور. ما هم تجهیزات نظامیمان را برداشتیم و لباسهایمان را پوشیدیم و هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روانی خودمان را آماده کردیم تا هر لحظه که نیاز شد، با دشمن درگیر بشویم. چهره ما به گونهای بود که انگار داشتیم آخرین لحظههای زندگیمان را سپری میکردیم و لحظه شهادت نزدیک شده است. با اینکه صدای بالگردهای آپاچی اسرائیل، که در همه جا بالای سرمان چرخ میزدند، به گوش میرسید و داشتند با تیرهایی از نوع هشتصد میلیمتری تمام محل را بهشدت میکوبیدند، محمد مثل کسی بود که انگار در فصل تابستان به تفریح آمده است. با آرامش، مطمئن، با اعتماد به نفس، آماده، و مشتاق لحظه درگیری.
ما نمیدانستیم که هدف دشمن چیست. اما فهمیده بودیم که تعدادی از کماندوهای نیروی دریایی اسرائیل توانسته بودند نفوذ کنند به ساختمان رز در تقاطع عباسیه که تقریباً هفت کیلومتر با جایی که ما مستقر بودیم فاصله داشت. همچنین، فهمیده بودیم که آنجا درگیریهای شدیدی بین گروهی از رزمندگان مستقر در یکی از واحدهای آن ساختمان و افراد نیروهای مهاجم، که موفق به نفوذ شده بودند، در حال رخ دادن است.
بعد از درگیری، رزمندگان موفق شدند نیروهای دشمن را، بدون اینکه بتوانند به هدفشان برسند، به عقبنشینی وادار کنند و همراه خودشان جنازهها و زخمیهایشان را به عقب منتقل کنند. ما لحظه به لحظه اخبار جدید را دنبال میکردیم: جنایتهایی که در گوشه و کنار اتفاق میافتاد؛ شهدایی که از مردم عادی بودند؛ نابود کردن ضاحیه جنوبی و شهرها به صورت حسابشده... همه اینها در ظاهر جنگ آشکاری را نشان میداد با حزبالله. مطابق محاسبات مادی، هیچکس فکر نمیکرد که ما در این جنگ موفق بشویم. ما هم به لحاظ سیاسی هم به لحاظ امنیتی تحریم و محاصره شده بودیم و در معرض حمله شدید نظامی قرار گرفته بودیم؛ هم زمینی، هم هوایی، و هم دریایی. بسیاری از افراد و سیاستمداران خیال میکردند که ما داریم آخرین روزهای زندگیمان را سپری میکنیم. اما، با وجود همه این شرایط سخت، محمد کاملاً بر خودش مسلط بود و آرامش و اطمینان خاطر خودش را حفظ کرده بود. محمد، با همان شور و حرارت، دائماً این جمله را تکرار میکرد: «ما بهزودی پیروز خواهیم شد. خداوند ما را رها نمیکند.» و این همان چیزی بود که اتفاق افتاد.
***
در آخرین روزی که با هم در خانه پدرشوهرم در جنوب سپری کردیم، روزمان را در باغچه خانه گذراندیم. زیر سایه درختانش قدم میزدیم. گلهای رنگارنگ باغچه رایحه خوش و زیباییشان را به ما ارزانی میداشتند.
من با چشمانم حرکات و سکنات محمد را دنبال میکردم. قرار بود روز بعد به همرزمانش بپیوندد. دوست داشتم قبل از فرارسیدن روز تولدش، که موعدش 10 روز بعد بود، عکسهای زیادی از او بگیرم. نقشه کشیده بودم که به مناسبت آن روز عکس بزرگی از او، متشکل از صدها عکس از مراحل مختلف زندگیاش، آماده کنم.
هنگام عصر نشستم تا به تلفن همراهم نگاهی بیندازم. دیدم که پیامی در واتس اپ به دستم رسیده که حاوی شعری از امیرالمؤمنین، علیهالسلام، است که میفرماید:
این پیام را برای محمد ارسال کردم و نوشتم: «خدا ما را نیازماید!»
منتظر ماندم که محمد به پیامم پاسخی بدهد. اما پیامم برای مدتی بدون جواب باقی ماند. تا اینکه برایم پیامی فرستاد که در آن نقش مرا در زندگی مشترک و کارهایی که انجام داده بودم تحسین کرده بود. نوشته بود: «تو بهترین همسر و مادر هستی.» سرم را از خجالت پایین انداختم. این من بودم که او را الگوی همسری میدانستم که جایگزینی ندارد و نخواهد داشت. این کلمات محبتآمیز و مهربانانهای که در آن لحظات بهشدت به آنها نیاز داشتم، به عصرانه آن روزم گرمای عشق را اضافه کرد.
انتشارات سوره مهر «منتصر» را در 302 صفحه و به قیمت 35 هزار تومان در اختیار علاقهمندان به ادبیات مقاومت قرار داده است.
انتهای پیام/