پایگاه اطلاع رسانی رهپویان آباده

وابسته به کانون فرهنگی رهپویان قرآن و عترت شهرستان آباده

پایگاه اطلاع رسانی رهپویان آباده

وابسته به کانون فرهنگی رهپویان قرآن و عترت شهرستان آباده

پایگاه اطلاع رسانی رهپویان آباده
انتشار اخبار فرهنگی هنری، و تحلیل مرتبط با شهرستان آباده

کانون فرهنگی رهپویان قرآن و عترت شهرستان آباده، از سال 1391، به فعالیت در سطح شهر آباده می پردازد.
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندهای روزانه
آخرین نظرات

«منتصر» داستان زندگی سربازان امام خمینی(ره) در لبنان است؛ سربازانی که گمنام‌اند و بی‌آنکه امام(ره) را ببینند، دلبسته او شده‌اند.


داستان سربازان امام خمینی(ره) در لبنان

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم،‌ «منتصر»، شامل خاطراتی از محمدحسین جونی، از رزمندگان مقاومت لبنان به کوشش یوسف سرشار ترجمه و از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این اثر که گفته می‌شود الهام گرفته از خاطرات شهدای دفاع مقدس نوشته شده، به زندگی این شهید بزرگوار از دوران کودکی تا شهادت به روایت خانواده و همرزمان شهید می‌پردازد. غیدا ماجد، نویسنده این اثر، با زبانی ساده و داستان‌گونه تلاش کرده تا ویژگی‌های اخلاقی شهید جونی را در کلام دیگران روایت کند.

شهید جونی در خانواده‌ای علاقه‌مند به اهل بیت(ع) و دلبسته به انقلاب اسلامی متولد و بزرگ می‌شود. پدر و مادر شهید در ابتدای زندگی با هم عهد بستند تا خانواده‌ای بسازند که در سایه ولایت و محبت امام خمینی(ره) زندگی کنند.  

شهید جونی در عین اینکه امکان تدریس در مقطع دکتری در یکی از دانشگاه‌های انگلستان برایش فراهم بود، انتخاب خود را تغییر داد و به جبهه مقاومت پیوست.

در ادامه می‌توانید بخش‌هایی‌ از خاطرات نقل شده در این کتاب را بخوانید:

حاج حسین جونی؛ پدر شهید

نمی‏توانستم اتفاقاتی را که اطراف من رخ می‏داد ببینم. هر وقت که تلاش می‏‌کردم دزدکی نگاهی به اطراف بیندازم، آن کیسه‏‌ای که روی سر من کشیده شده بود مانع این کار می‌‏شد. فقط آن کیسه نبود که من را اذیت می‌‏کرد و نه حتی دستانم که پشت سرم بسته شده بود، بلکه بدتر از آن دو، صدای آن بازپرس اسرائیلی بود که وقتی من را به یکی از مراکز بازجویی در شهر صور منتقل کردند، بعد از برداشتن کیسه از روی سرم، داشت از من بازجویی می‌‏کرد.

قبل از اینکه صدای آن بازجوی مزاحم را بشنوم و چهره کریهش را ببینم، آخرین صحنه‌‏ای که دیده بودم خانة خانوادگی‏ام در عباسیه بود. سربازان اسرائیلی شروع کرده بودند به گشتن تمام زوایای آن خانه و در اثنای تفتیش به اتاق خواب من رسیدند و در آنجا تعدادی از جزواتی را پیدا کردند که در آن زمان سفارت ایران در بیروت آن‏ها را توزیع کرده بود. در آن جزوات حقیقت رژیم غاصب صهیونیستی فاش شده بود. و این جزوات بهانه‌‏ای شد برای اینکه من را دستگیر کنند.

در آن روزها حال من شبیه حال تعداد زیادی از مردم و دانش‌‏آموزانی بود که به جرم تأثیر پذیرفتن از انقلاب امام خمینی (قدس سره) و تلاششان برای نشر فکر و فرهنگ انقلاب در لبنان، که باعث ترس و وحشت اسرائیلی‏‌ها شده بود، دستگیر شده بودند. چون اسرائیلی‌‏ها فهمیده بودند که عموم مردم جنوب لبنان و خصوصاً آن نسل رو به رشد تصمیم دارند در مقابل آن‏ها بایستند و تسلیم آن‏ها نشوند.

در اثنای بازپرسی، تلاش کردم، با وجود تمام فشارها و تهدیدها، اعتراف نکنم به اینکه من به صورت مخفیانه در توزیع آن جزوات مشارکت داشته‏‌ام، و بلکه هرگونه مشارکت خود را در فعالیت‏های «خصمانه» علیه اسرائیلی‏‌ها، آن‏طور که اسرائیلی‏‌ها روی این‏گونه فعالیت‏‌ها اسم گذاشته بودند، نفی کنم. با این کار می‏‌خواستم مانع اسیر ماندنم پیش آن‏ها بشوم و خیلی سریع بتوانم برگردم برای کامل کردن فعالیت‏‌هایم. از بین تمامی سؤالات زیادی که از من پرسیدند سؤالی را به یاد می‏‌آورم از واقعیت داشتن انتساب من به یکی از مجموعه‏‌های اسلامی که در لبنان ضد اسرائیل فعالیت می‏‌کرد. بازپرس به زبان عربی عامیانه از من پرسید: «آیا تو به ’اتحادیه دانشجویان مسلمان‘ وصلی؟»

با قاطعیت به او جواب دادم: «خیر. من هیچ نسبت و ارتباطی با این اتحادیه و هیچ‏کدام از اتحادیه‌‏های دیگر و جاهای مشابه این ندارم.»

با تحکم گفت: «پس چرا این کتاب‌‏ها پیش تو هست؟!»

در آن اثنا که داشت در کلامش زیاده‏گویی می‏کرد و سؤالاتش را کش می‏داد که من را گیر بیندازد، از بین آن کتاب‏‌هایی که آن‏ها مصادره کرده بودند، ناگهان نگاهم افتاد به کتاب نظریه مارکسیسم. مثل کسی که انگار راه فراری پیدا کرده باشد، به او جواب دادم: «من یک انسان بافرهنگ هستم و کتاب‏‌های مختلفی را مطالعه می‏‌کنم. ببین! مثلاً به این کتاب نگاه کن! این کتاب در محتوایش با شما کاری ندارد و هیچ اعتراضی به شما نمی‏‌کند. پس بگویید ببینم چه اشکالی دارد که من این کتاب را بخوانم؟!»

ـ بسیار خوب. پس به من بگو ببینم، تو چطور به این کتاب دست پیدا کردی؟!

ـ این کتاب در تمام مراکز فروش روزنامه و مجلات در شهر صور پیدا می‏شود و در دسترس همه هست.

زمانی که به نتیجة دلخواهش نرسید، بدون اینکه از من درباره چیز دیگری سؤال کند، مرا آزاد کرد. مطمئن شدم که آن‏ها چیزی درباره بقیه فعالیت‌‏های من و بعضی دیگر از برادرها نمی‏دانند؛ مثلاً آن فعالیت‏‌هایی که آن زمان ما تحت عنوان «جوانان مؤمن» داشتیم.

پنج سال از این حادثه گذشت، تا اینکه تصمیم به ازدواج با حاجیه خانم رنا گرفتم. او از یاران امام خمینی، قدس سره، و همچنین از پیروان فکر و راه امام بود. با هم عهد کردیم خانواده‏ای بسازیم که آن خانواده در سایه ولایت و محبت امام زندگی کند و اینکه فرزندانی تربیت کنیم که بسیار مقاوم و قوی باشند و عشق و سلاحشان را برای در هم کوبیدن دشمن و بیرون کردنش از سرزمینمان به همراه داشته باشند. ...

***

شیخ مصطفی، از همرزمان شهید در جنگ 2006

محمد من را به یاد قاسم بن الحسن، علیهماالسلام، انداخت. وقتی که خودش را انداخته بود به پای عمویش و پایش را می‌‏بوسید و از او خواهش می‏کرد که به او اجازه بدهد تا برای جنگ با دشمنان عازم میدان بشود.

روز چهارم آب (ماه آگوست)، شب‌‏هنگام، صدای یکی از فرماندهان نظامی از بی‌‏سیم بلند شد که از ما می‏‌خواست آمادگی خودمان را به بالاترین درجه ممکن برسانیم. اسرائیلی‏‌ها از طریق دریا اقدام کرده بودند به پیاده کردن نیرو در ساحل صور. ما هم تجهیزات نظامی‏مان را برداشتیم و لباس‌‏هایمان را پوشیدیم و هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روانی خودمان را آماده کردیم تا هر لحظه که نیاز شد، با دشمن درگیر بشویم. چهره ما به گونه‏‌ای بود که انگار داشتیم آخرین لحظه‌‏های زندگی‏‌مان را سپری می‏‌کردیم و لحظه شهادت نزدیک شده است. با اینکه صدای بالگردهای آپاچی اسرائیل، که در همه جا بالای سرمان چرخ می‏زدند، به گوش می‌‏رسید و داشتند با تیرهایی از نوع هشتصد میلی‏متری تمام محل را به‌‏شدت می‏‌کوبیدند، محمد مثل کسی بود که انگار در فصل تابستان به تفریح آمده است. با آرامش، مطمئن، با اعتماد به نفس، آماده، و مشتاق لحظه درگیری.

ما نمی‏‌دانستیم که هدف دشمن چیست. اما فهمیده بودیم که تعدادی از کماندوهای نیروی دریایی اسرائیل توانسته بودند نفوذ کنند به ساختمان رز در تقاطع عباسیه که تقریباً هفت کیلومتر با جایی که ما مستقر بودیم فاصله داشت. همچنین، فهمیده بودیم که آنجا درگیری‏‌های شدیدی بین گروهی از رزمندگان مستقر در یکی از واحدهای آن ساختمان و افراد نیروهای مهاجم، که موفق به نفوذ شده بودند، در حال رخ دادن است.

بعد از درگیری، رزمندگان موفق شدند نیروهای دشمن را، بدون اینکه بتوانند به هدفشان برسند، به عقب‏‌نشینی وادار کنند و همراه خودشان جنازه‌‏ها و زخمی‏‌هایشان را به عقب منتقل کنند. ما لحظه به لحظه اخبار جدید را دنبال می‏‌کردیم: جنایت‏‌هایی که در گوشه و کنار اتفاق می‏‌افتاد؛ شهدایی که از مردم عادی بودند؛ نابود کردن ضاحیه جنوبی و شهرها به صورت حساب‌‏شده... همه این‏ها در ظاهر جنگ آشکاری را نشان می‏‌داد با حزب‏‌الله. مطابق محاسبات مادی، هیچ‏کس فکر نمی‏‌کرد که ما در این جنگ موفق بشویم. ما هم به لحاظ سیاسی هم به لحاظ امنیتی تحریم و محاصره شده بودیم و در معرض حمله شدید نظامی قرار گرفته بودیم؛ هم زمینی، هم هوایی، و هم دریایی. بسیاری از افراد و سیاستمداران خیال می‏‌کردند که ما داریم آخرین روزهای زندگی‌‏مان را سپری می‏‌کنیم. اما، با وجود همه این شرایط سخت، محمد کاملاً بر خودش مسلط بود و آرامش و اطمینان خاطر خودش را حفظ کرده بود.  محمد، با همان شور و حرارت، دائماً این جمله‏ را تکرار می‏‌کرد: «ما به‏زودی پیروز خواهیم شد. خداوند ما را رها نمی‌‏کند.» و این همان چیزی بود که اتفاق افتاد.

***

نسرین برکات؛ همسر شهید
بهترین سال‌های عمرم

در آخرین روزی که با هم در خانه پدرشوهرم در جنوب سپری کردیم، روزمان را در باغچه خانه گذراندیم. زیر سایه درختانش قدم می‌‏زدیم. گل‌‏های رنگارنگ باغچه رایحه خوش و زیبایی‏‌شان را به ما ارزانی می‌‏داشتند.

من با چشمانم حرکات و سکنات محمد را دنبال می‏‌کردم. قرار بود روز بعد به هم‏رزمانش بپیوندد. دوست داشتم قبل از فرارسیدن روز تولدش، که موعدش 10 روز بعد بود، عکس‌‏های زیادی از او بگیرم. نقشه کشیده بودم که به مناسبت آن روز عکس بزرگی از او، متشکل از صدها عکس از مراحل مختلف زندگی‏‌اش، آماده کنم.

هنگام عصر نشستم تا به تلفن همراهم نگاهی بیندازم. دیدم که پیامی در واتس اپ به دستم رسیده که حاوی شعری از امیرالمؤمنین، علیه‏السلام، است که می‏‌فرماید:

لکل اجتماعٍ من خلیلین فرقة
و کل الذی دون الفراق قلیل
و إنّ افتقادی فاطماً بعد أحمد
دلیل علی أن لا یدوم خلیل

این پیام را برای محمد ارسال کردم و نوشتم: «خدا ما را نیازماید!»

منتظر ماندم که محمد به پیامم پاسخی بدهد. اما پیامم برای مدتی بدون جواب باقی ماند. تا اینکه برایم پیامی فرستاد که در آن نقش مرا در زندگی مشترک و کارهایی که انجام داده بودم تحسین کرده بود. نوشته بود: «تو بهترین همسر و مادر هستی.» سرم را از خجالت پایین انداختم. این من بودم که او را الگوی همسری می‏‌دانستم که جای‏گزینی ندارد و نخواهد داشت. این کلمات محبت‌‏آمیز و مهربانانه‏‌ای که در آن لحظات به‏‌شدت به آن‏ها نیاز داشتم، به عصرانه آن روزم گرمای عشق را اضافه کرد.

انتشارات سوره مهر «منتصر» را در 302 صفحه و به قیمت 35 هزار تومان در اختیار علاقه‌مندان به ادبیات مقاومت قرار داده است.

انتهای پیام/

https://www.tasnimnews.com/fa/news/1398/03/15/2024512

نظرات  (۱)

علی بود
پاسخ:
متشکرم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی